دلم هوای عباس کرده!




اومد پيشم گفت: خيلي دلم گرفته. روضه ميخوني؟؟؟شايد ديگه فرصت نباشه!!!!
گفتم! برو شب عملياته! خيلي کار دارم!!!!!
رفت و با دوستش برگشت! اصرار که فقط چند دقيقه!!!!!! خواهش ميکنم ....
3تايي نشستيم

گفتم:چه روضه اي؟
گفت:دلم هواي عباس ع کرده!
منم شروع کردم!
اي اهل حرم مير علمدار نيامد.علمدار نيامد! سقاي حرم سيد و سالار نيامد.علمدار نيامد!
کلي وقت با همين2بيت گريه کردند.رهاشون کردم ب حال خودشون!
عمليات با رمز يا ابالفضل العباس شروع شد...
بيسيم زدم وضعيتشو بپرسم
گفتند:
چند لحظه قبل شهيد شد با دست بريده و نارنجک به دست !

سلام منو به حضرت زهرا برسان!




مي خواست بره ، بچه ها منتظرش بودن

انگار مي دونست اين دفعه برگشتني نيست!


اضطرابِ خداحافظي با مادرش را داشت ... فکر مي کرد

الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد!

من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و . . .


بالاخره دلش رو زد به دريا و رفت جلو،پيش آيينه و قرآن مادرش ...

منتظر شنيدن شد که يه دفعه مادر گفت:


«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»