مي خواست بره ، بچه ها منتظرش بودن

انگار مي دونست اين دفعه برگشتني نيست!


اضطرابِ خداحافظي با مادرش را داشت ... فکر مي کرد

الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد!

من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و . . .


بالاخره دلش رو زد به دريا و رفت جلو،پيش آيينه و قرآن مادرش ...

منتظر شنيدن شد که يه دفعه مادر گفت:


«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»